دیگرتمام شد.دیگرتشنگی،خواب ازچشمان کوچکت نمی رباید.دیگرصدای شیهه ی اسب هاوپروازتیرهاخواب کودکانه ات رانمی دزدد.نمی دانی که خداحافظی باکودکی که هنوززبان بازنکرده چقدردل خراش است!لبخندخشکیده ات،طراوت همه گل های عاطفه رامی زدایدوهمه شکوفه احساس رامی پژمرد.
همای مرگ آمده بودتاقنداقه زیبایت رابه آسمان هابرد.ولی بدون هیچ خداحافظی!گهواره ات منتظربودتاتوراسیراب درآغوش بگیرد.نسیم ازحرکت بازایستاده بودومنتظربودتادرگوشت لالایی بخواندوآرام آرام خوابت کند.همه درانتظاربودندتالبخندسیراب شدنت راتماشاکنند،ولی اینک خواب شیرین برپرده نازک چشمانت سایه انداخته است ودیگرتشنه نیستی.
دستان خونی پدرراکه دیدم،فهمیدم که سیرابت کرده اند؛آری،آب حیات راازنوک پیکان تیرنوشیدی.منتظرنشسته بودم تابازآیی وگهواره ات راتکان دهم،ولی وقتی صدای گریه پدرراشنیدم فهمیدم که دیگرگهواره نمی خواهی.پدرمی خواهدتورادرگهواره جاودانه ات به دست خاک بسپارد.می خواستم همبازی دوران بچگی ات شوم ولی حال خواهرت راتنهامی گذاری وصورت معصومت راباخاک پنهان می کنی.دیگرانتظارنمی کشم وبرای همیشه باتوخداحافظی می کنم.خداحافظ!برادرکوچکم علی!